ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ،ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑ ﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ.
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ …
ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ...
من اصلااااااا ثیاثت ، صیاصت، سی یا صد ، صد یا سی و... نمیدونم چیه ، خوردنیه این که میگی ؟!


عجب!
نه مارک ادکلنه
حیف نون می ره ثبت احوال می گه یه شناسنامه واسه بچه ام می خوام. می گن اسمش چیه؟ می گه "شورلت". می گن این که اسم ماشینه! یه اسمی بذار که به نام پدر و مادر بیاد. می گه خوب به اسم ما میاد دیگه... من "بیوک" آقا هستم، همسرم هم "خاور" خانم!
دست شما درد نکنههههه!
راستی بلاگفا قات زده دوباره؟
وبلاگ دوستانی که بلاگفا دارند باز نمیشه...
سلام متین گلم
ممنونم که هستی خانم کوچولو
وزیبا حرف میزنی عزیز خاله
به بی راهه ی زندگی تا نهاد ی قدم
چنان رود ،جاری به دریــــــــا شوی
خروشنده گاهی ،گهی بی خروش
ز دیروز ،جاری به فـــــــــردا شوی
...
در این راه پر پیـــــچ و خم گاه تو
به گرداب سختی نهی پای خویش
گهی بر کشی پای از این خروش
گهی در بمانی تو در جای خویش
ره پست و بالا ره زندگی است
غمت هیچ زین ره نباشد پسر!
قوی دار دل تا که دریا شـــوی
که دیروز ،طی کرده این ره پــدر
قدم جای پای پدر نه که بالا روی
ز پستی حذر کن در این راه سخت
تو فردای این بــــــــــــــــوم پاینده ای
که از ریشه گیرد بر و جان، درخت*
(از کتاب "نیمکتی در ذهن پاییز)
فدای شما قابلی نداشته خاله جان

ممنون از لطفتون
کاش میشد شب را سوزاند ...
تا هرشب در هوای کسی که...
قصد امدن ندارد ...
نسوخت.....
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس :
مهر می ورزیم
پس هستیم !
فریدون مشیری
سلام متین عزیز
ممنونم از لطف وحضورت
قربان شما!
قابلی نداشت!
ازشماهم ممنونم
میای بریم سینما؟
اهل فیلمو از این داستانا نیستم گلم
حالا بعدا مزاحمتون میشویم
اتاقمم دیدی؟
جان متین ندیدم
ببخش الآن میام
همش که آدم سلام و علیک نمیکنه...
با دوتا پست آپم
زودتر اومدم
کامنتم گذاشتم
پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت
شب صدا را در بیشه ها رها می کرد
مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد
پلی گشوده شد از لابلای چند درخت
به پیشواز قدم های سست من آمد
مرا به راز روان بودن آشنا میکرد
چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم
رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه
که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد
تن برهنه ی من روح آب را دریافت
میان موج و دل من دریچه ای واشد
ریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد
پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت
تب صدا را در خون من رها می کرد
مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد
نادر نادر پور
سلام روز خوش
واقعاً زیبا بود لذت برم سپاس!
سلام!
نه سلامی نه علیکی!
همین؟
تچکوووورآآت{[بوسه]}{[بوسه]}
خواهشات
عجب وضی بوده
مراقب باش!
بالاخره شما هم مرد آینده ای!
یه وقت شروع نکنی دست زدن سوت شی پایین
گر گرد کسی بسیار گردی
گرچه بس عزیزی ، خوار گردی . . .
سپاس از حضور شما
سلام سلام

الان اومدیم تو باغ نشستیم و جاتون خالی چای خوردیم
پستت رو با صدای بلند واسه همه خوندم به جون خودم روده برشدیم از خنده مخصوصا باجناقم
آخییییییی سلام!
چه عجب!
سلام برسونید
لایک لایک خیلی جالب بود
دوست داشتم
ممنونم از حضور پر مهرت
قربان شماااا قابلی نداره